به نظر می رسد که دیگر کار اوضاع اختلاسی(همان اقتصادی قدیم) ار این حرف ها که آقای تابش یا پورمحمدی و توکلی و دیگران می گویند گذشته باشد. ما که یادمان نرفته داستان کهریزک را! برای همین به ضرب المثل های و متل های شیرین فارسی پناه می بریم و به جای این که با خواندن این خبرها سر خودمان را درد بیاوریم و احیانا به مننژیت فوری مبتلا بشویم سر خودمان را با این داستان ها گرم می کنیم.
ما ضرب المثل های بسیاری داریم که به نظر عجیب و خیلی اغراق آمیز می آیند. مثلا می گویند گنه کرد در بلخ آهنگری- به شوشتر زدند گردن مسگری! یا مثلا می گوییم: گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آن که هست گیرند! بعضی داستانها و حکم از دیرباز مانده که از فرط اغراق به نظر میرسد برای خنده و شوخی و سرگرمی توسط رعیت بی کار در طول سالیان ساخته شده است. اما چند سالی هست که از برکت دولت عدالت مدار فاسد ستیز که در این سال ها لیست بلند بالایی از مفسدان اقتصادی را در جیب قایم کرده است داستان هایی میشنویم که فقط آرزو می کنیم ای کاش کر بودیم و کور و گنگ و به قول معروف خر خدا و رعیت پادشاه تا دست کم نفهمیم چه به سرمان میآید.
مولای روم می گوید:
این بدان ماند که شخصی دزد دید در وثاق اندر پی او میدوید تا دو سه میدان
دوید اندر پیش تا در افکند آن تعب اندر خویش اندر آن حمله که
نزدیک آمدش تا بدو اندر جهد در یابدش دزد دیگر بانگ کردش
که بیا تا ببینی این علامات بلا زود باش و باز گرد
ای مرد کار تا ببینی حال اینجا زار زار گفت باشد کان طرف
دزدی بود گر نگردم زود این بر من رود در زن و فرزند من
دستی زند بستن این دزد سودم کی کند این مسلمان از کرم
میخواندم گر نگردم زود پیش آید ندم بر امید شفقت آن
نیکخواه دزد را بگذاشت باز آمد براه گفت ای یار نکو
احوال چیست این فغان و بانگ تو از دست یست گفت اینک بین نشان
پای دزد این طرف رفتست دزد زنبمزد نک نشان پای دزد
قلتبان در پی او رو بدین نقش و نشان گفت ای ابله چه میگویی
مرا من گرفته بودم آخر مر ورا دزد را از بانگ تو
بگذاشتم ........ در توضیح این روزگار غدار کج مدار یاد یک
داستان قدیمی افتادم که البته کامل تر و با لهجه شیرین خراسانی در کتاب افسانههای
مردم ایران توسط علی اشرف درویشیان گردآوری شده و عین آن را حسب حال این جا میگذارم
تا کمی هم بخندیم. که از قدیم گفته اند: خنده بر هر درد بی درمان دواست!
یکى بود، یکى نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یکى روز یک بندهی خدائى خرش را از طویله به در کرد. طنابى به گردن بزش بست. سر طناب را هم به رانکى خر. سوار خر شد، پوستین را به سرش کشید و راست چهارشنبه بازار. خر از جلو، بز از پشت سر. اى دراى (زنگوله) گردن بز هم زرنگ زرنگ مىکند. |
سه تا دزد از جلواى به در رفتند. اولى گفت: بز، از مو. |
دومى گفت: خر از مو. |
سومى گفت: لباساى برش از مو. |
صاحب مال، پوستین را به سرش کشیده و دراى همین جور زرنگ زرنگ مىکند. دزد اولى آمد. دراى را از گردن بز وا کرد و به دم خر بست. بز را ورداشت و رفت. دزد دوم جلو آمد و سلام کرد: 'مردم، دراى را به گردن خر بندند تو به دمب خر بستهای؟' |
نگاه کرد که بله دراى به دم خرش بسته شده. گفت: به گردن بز بود. |
- بز؟ هم الان یکنفر داشت بز مىبرد! |
- از کدام طرف؟ |
- از اى طرف. |
خر را به دزد سپرد و بهدنبال بز به کوچهاى که نشان داده بود دوید. دزد هم خر را ورداشت و رفت. بندهٔ خدا آمد که خر را هم بردهاند. پیش آفتابى بود همانجا غمناک نشست. دزد سوم جلو آمد: ناراحتى تو، مگى مثل مو یک چیز بىرد ( گم - بىرد رفت = گم شد) کردهای؟ |
گفت: دست از دلم وردار که هم بزم را بردند و هم خرم را. |
گفت: یکى انگروشتى ( انگشتر) داشتم. نگینش دانهی الماس. همى پشتهی کاریز برفتم او خورم. بفتى به میان او. بیا برو ودى (پیدا) کن نصفه. |
آقا اى لباسها را به در کرده و با یک زیرشلوارى و یک پیراهن، رفت به میان آب. پالپال (جستجو در تاریکی، پیدا کردن چیزى با کمک دست در جائی) مىکرد که انگشتر را پیدا کند. دزد لباسها را ورداشت و رفت. |
- نیست. چهکار کنم. |
بالا آمد (دید) که لباسهایش را بردهاند. یک زیرشلوارى به پا، یک پیراهن به بر، وِر کند (فرار کرد، گریخت) راست خانه. یک چوب هم به دور سرش مىچرخاند. رسید به در خانه همى جور فروفر چوب را تاب مىدهد. در را باز کردند. |
- بابا سگا در را ببندن! |
رفت به خانهی پیشو( ته، آخر) و همى جور چوب را تاب مىدهد. زنهایش آمدند که چته؟ چه خبر؟ |
گفت: بز را بدزدیدن، چروا )چهارپا، الاغ) را بدزدیدن، لباساى برم را بدزدیدن، چوب را تو مىدهم که خودم را ندزدن. |