لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

جهانی است در دست زن

یک یادداشت و داستانکی به فرخندگی روز زن


[20071124131145alkhas8.jpg]

(نقاشی از هانیبال الخاص)

8 مارس یا به عبارتی روز 16 اسفند روز زن است. روزی برای پاس داشت زن و به یاد آوردن این که نیمی از جمعیت جهان را زنان تشکیل می دهند. اما در روزگاری نه چندان دور که ایرانی به دو طبقه رعیت و ارباب بخش می شد حق و حقوق زن هم محلی از اعراب نداشت. زیرا در آن روزگار زن و مرد در بی حقی با هم یک سان بودند البته در این جامعه که مردم رعیت بودند و آدم های درجه دو به شمار می آمدند زنان در میان درجه دو ها درجه دوتر بودند و از این نظر البته همه این درجه دوها و درجه یک ها با هم اتفاق نظر داشتند. با برآمدن سرمایه داری در ایران و باز شدن راه تفکر  و اندیشه غربی پیدا شدند کسانی که بر این بی حقی عمومی و همگانی خروشیدند و راه نجات و رهایی از بردگی و ستم کشی را رهایی زن یافتند. از همان زمان بود که از سوی حکومت ها جرم نابخشودنی دیگری به سیاهه جرم های غیر قابل پذیرش افزوده شد و آن طلب برابری حقوق زن و مرد بود. درک و دریافت این نکته که رهایی زن و مرد جز با رهایی  ملت از سلطه سرمایه امکان ناپذیر است دشوار به چنگ آمده و هنوز هستند کسانی که رهایی زن را در جامعه سرمایه سالاری طلب می کنند که آب در هاون کوفتن است. همان گونه که کسانی زن را عنصری تزیینی و تکمیل کننده مرد و برای ادامه نسل لازم و بایسته می دانند.

اما در این راه، راهی که به رهایی واقعی و کامل زن  می انجامد و به او حقوقی برابر می دهد چه جان های شیفته ای که چون از زندان اندیشه به در آمدند در زندان متحجران و استثمارگران دچار نشدند. و چه رنج ها و آسیب ها، چه دردها و تعب ها که کوشندگان و تغییر خواهان در این راه دچار نشدند!

اما چه باک که از دل  این حرمان ها، دردها، فشارها و زخم های داغ و درفش مبارزانی پدید آمدند گرد! هنرمندانی آفریننده، که زایایی و زیایی را از مبارزه زنان برای حقوق خود آموختند و تاریخ بشریت را در برابر همه ی ظلم ها و ستم کاری ها و سیاه کاری ها سربلند و سرافراز نمودند.

روز زن بر همه زنان پیکار جو چه آنانی که در عرصه سیاست مبارزه می کنند و چه آنانی که در عرصه کار و کوشش و آفرینش پیکار می کنند تهنیت باد!

جهان ارزانی زنان که جهان از زن است.

آفتاب مهتاب

 

نقاشی از هدایت

در اتوبوس

مرد اول: هر چه التماسش می کنم می گم زن، این خونه رو من به نامت زدم. حالا هم مال توئه. تو فقط اینو یه مدت به نام من بزن تا من بتونم روش وام بگیرم بلکه کار و کاسبی را رونق بدم. دوباره برمی گردونم به نامت. تعهد محضری می دم. زیر بار نمی ره که نمی ره.

مرد دوم: اشتباه از خودت بوده. از اول نمی بایست خونه رو به نام زنت می زدی. حالا هم که دیگه کار از کار گذشته. من 40 ساله که ازدواج کردم. هیچی تو زندگی به نام زنم نکردم. هر چی هم خواسته تا ان جا که در توانم بوده بش دادم ها. اما هیچی را به نامش نزدم.

مرد جوان( همان طور که سرپا ایستاده و روی دو مردی که گفتگو می کنند خم شده) : من وقتی که می خواستم ازدواج کنم، یکی از دوستان یه سفارش بهم کرد. گفت اگه زنته دوست داری هیچی به نامش نکن.

مرد دوم قه قه زنان: آفرین. هر سال باید بری دستشو ببوسی.

مرد جوان: هر سال چیه. هر هفته می رم دست بوسش. بابامه.

در کارگاه ساختمانی

تکنیسین: زن و مرد نداره. من وقتی صب پا می شم میام سرکار از خونه خبر ندارم تا شب. تاریکی میام بیرون تاریکی برمی گردم خونه. این زنه که خونه و زندگی را می چرخونه. من حتی خبر ندارم یک کیلو گوشت چقده.

استا بنا: مرد باید جذبه داشته باشه.

به کارگری که روی زمین چمباتم زده و چای می خورد اشاره می کند و می گوید: این می دونه زنه من چقد از من می ترسه. به خدا از ترس من جرئت نداره آب بخوره.

تکنیسین: تو که صب تا شب خونه نیستی. از کجا می دونی اون روزها چه کار می کنه؟

استا بنا: به خدا پاشو کج بذاره قلم پاشو می شکنم.

تکنیسین: تو از کجا می فهمی پاشو کج گذاشته یا نه؟

استا بنا زیر لبی: می قهمم دیگه. فقط خودش می دونه اگه بفهمم دیگه کارش تمومه.

تکنیسین: یعنی طلاقش می دی؟ چه کارش می کنی؟

استا بنا: هه! طلاق چیه مرد! می کشمش!

تکنیسین: حالا اگه تو پاتو کج بذاری چی! اون حق اعتراض داره!

استا بنا: اون؟ اون چه کاره س؟ غلط می کنه تو کار من دخالت بکنه. این منم که کار می کنم و خرج اونو می دم. از اولم می دونسته که نباید رو حرف من حرف بزنه. اصلا بی اجازه من نباید آب بخوره.

کارگر که چایش را خورده. استکان خاک آلود را روی تکه روزنامه ای که حکم سفره را دارد می گذارد: تو ده ما یه مردی از قوم و خویشای ما می خواست زن دوم بگیره. 5- 6 تا بچه هم داشت. زن اولیه راضی نبود. مرده با زنه دعواشون شد. به هو دیدیم زنه سر و پا پتی از خونه دوید تو کوچه و مرده با چماق دنبالش. چماقو پرت کرد خورد تو پای زنه. زنه خورد زمین. مرده از پشت رسید بهش. همون جور که زنه به صورت رو زمین افتاده بود مرده پاشنه پاش رو گذاشت پس کله زنه و صورت شو فشار داد روی خاک. چماق رو برداشت. آی زنه رو زد. آی زنه رو زد. آخرش جنازه زنه رو با سر و پوزه خونی زنهای همسایه زورکی از زیر چنگ مرده درآوردن . یه هفته زنه تو رختخواب افتاده بود. درسی به زنای ده داد که دیگه هیچ زنی جرئت نداشته باشه رو حرف مردش حرف بزنه!

میدان هفت تیر- نزدیک مسجد

جمعیت در هم دیگر می لولند. مردی که بیشتر بدنش سوخته با چشم های وق زده و صورت سوخته چندش آوری توی پیاده رو نشسته است. به علت سوختگی شدید دست ها و گردنش را نمی تواند تکان دهد.  دختر بچه ده یازده ساله سفید روی لچک به سری کنار مرد نشسته است. زنی می ایستد. درون کیفش را جستجو می کند. اسکناسی بیرون می آورد. دختر بچه با نگاه شرم آلوده اش حرکت دست زن را تعقیب می کند. چندین اسکناس ریز و درشت در مشت دختر بچه لوله شده است. گردن مرد سوخته به سوی زن بر نمی گردد. به ناچار از گوشه چشم های بیش از حد درشت شده و وق زده اش اسکناس را که چون تکه ای پر از دست زن لای انگشتان دختر جای می گیرد تعقیب می کند. دختر اسکناس را روی بقیه اسکناس ها می گذارد و آن را در مشتش می فشارد. سرش را پایین می اندازد و منتظر می ماند تا قدم دیگری در برابر او سست شود و از راه رفتن باز ایستد. تا او دو باره نگاه شرم آلوده اش را به رهگذر دیگری که جلوی آن ها درنگ کرده بدوزد و وجدان رهگذر مردد را میخکوب کند تا مگر با قطعه اسکناسی گریبان وجدان خود را از نگاه دخترک رها کند.

در خیابان

کامیون شرکت پخش به تردستی در یک وجب جای پارک جلو مغازه پارک می کند. دو زن در کامیون نشسته اند. یکی راننده و دیگری کارگر است. راننده ی زن لیست را به کارگر زن می دهد. کارگر نگاهی به آن می اندازد. در را باز می کند و چون پایش به پله نمی رسد جست می زند روی اسفالت. لاغر اندام و ریز نقش است. اهرم در را می کشد و در را باز می کند. دو بسته  شیر  را زیر بغل می زند و سه بسته آب معدنی را به دست می گیرد و هن هن کنان به مغازه می برد و کنار پیشخوان می گذارد. مغازه شلوغ است. مغازه دار نیم نگاهی به کارگر می اندازد و مشغول مشتری ها می شود. کارگر این بار با چند سطل ماست و یک کارتن خامه بر می گردد. همه را جلوی دید مغازه دار می چیند. کارگر زن منتظر مغازه دار می ماند که هنوز سرگرم مشتری ها است. زن پا به پا می کند. با صدای نازکش می گوید:

 آقا صادق کاری نداری؟

یکی از مشتری ها او را ورانداز می کند. مغازه دار کارتن را کنار می زند و می گوید:

 خامه ها زیاده.  هنوز قبلی ها تموم نشده.

زن می گوید. سفارش خودته . نمی خوای برش گردونم.

مغازه دار می گوید: آره برش گردون و به کارگرش می گوید: جلال بیا اینارو بذار تو یخچال.

کارگر زن کارتن خامه را برمی گرداند توی کامیون.

در کارخانه خودروسازی

دختر جوان: آقا ببخشید قسمت رنگ همینه؟

کارگر مرد: نه خانوم برو جلوتر . حموم زنونه پشت اون پیچه. تابلو هم داره.

دختر جوان کارگری را که سرهمی آبی پوشیده ورانداز می کند و می گوید: حموم زنونه؟

کارگر آبی پوش: بله خانوم. به اون جا می گن حموم زنونه

بخش رنگ کارخانه

سرپرست بخش رنگ: شما مدرک تون چیه؟

دختر جوان: مهندسی مکانیک

سرپرست بخش رنگ :آخ از دست شما خانما. آخه شما رو چه به مکانیکی؟

دختر جوان: راست می گید. نمره ام برای مهندسی برق شریف کم بود. وگرنه دوست داشتم برق بخونم.

سرپرست بخش رنگ همان طور که برگه های دختر را بررسی می کند: عجب! مدارک تون کامله. فقط برگه نتیجه مصاحبه را نیاوردید.

دختر جوان: قرار شده خودشون بفرستن خدمتتون. به من گفتند فقط این مدارک رو بیارم.

سرپرست بخش رنگ: درسته. برگه ها را توی پوشه گذاشته و به دختر جوان بر می گرداند و می گوید: این ها رو ببرید به کارگزینی بدید به خانم رستمی. ایشون به شما اطلاع می دن.

دختر جوان: یعنی من هنوز پذیرفته نشدم؟

سرپرست بخش رنگ: هنوز معلوم نیست. بهتون اطلاع می دیم.

دختر جوان دنبال سرپرست بخش راه می افتد و از اتاق بیرون می آید. ببخشید خانم مهندس ولی آقایی که با من مصاحبه کرد به من گفت من پذیرفته شدم.

سرپرست بخش رنگ تند تند در راهر و به سوی کارگاه می رود. بوی رنگ و مواد شیمایی همه جا را پر کرده است. بدون این که به سوی دختر نگاه کند در حالی بی حوصله گی در صدایش هست می گوید: دست من نیست. از بالاتر تصمیم می گیرند.

دختر از راه رفتن باز می ایستد. سرپرست بخش رنگ وارد بخش کارگاه می شود و در پشت سرش بسته می شود. دختر جوان در راهرو باریک و دراز نیم چرخی می زند. وسط راهرو می ایستد. دلش می خواهد گریه کند. پرونده زرد رنگ توی دستش را انگار می خواهد وزن آن را حدس بزند بالا پایین می کند. سرش را تکان تکان می دهد. لب های نازک و قیطانی اش را روی هم می فشارد. زیر لبی می گوید: تشریف ببرید خبرتون می کنیم. شماره تماس تون رو بنویسید خبرتون می کنیم. دختر را چه به مکانیکی! و با حرص به سوی کارگزینی می رود.

دختر جوان: چرا به این جا می گن حموم زنونه

زنی که پرونده دختر جوان را گرفته و دارد آن را شماره می کند بدون این که سرش را بلند کند می گوید: چون مدیر این قسمت زنه. دو سه تا خانم دیگه هم تو این بخش کار می کنند. واسه همین به این جا میگن حموم زنونه؟

دختر جوان: شما فکر می کنید من این جا استخدام بشم؟

زن به دختر جوان نگاه می کند. گردی صورت دختر از توی چادر مشکی مثل ماه می درخشد. زن می گوید:

تا وقتی که مردی برای این شغل داوطلب باشه به شما یا هیچ زنه دیگه ای کار نمی دن. شما هم این رشته بود انتاخب کردی؟

دختر جوان. دستک های چادرش را ول می کند و روی صندلی می نشیند. حالا فکر می کنید اگه رشته ی دیگه ای انتخاب کرده بودم وضع بهتر بود.

زن پرونده دختر را می بندد و روی میز می کذارد. تکه کاغذی را که روی آن شماره ای نوشته شده است را به دختر جوان می دهد و می گوید: خوب آلان این جا تایپیست می خوان. من نمی گم رشته تو ول کنی ولی اگه از من می شنوی بیا فعلا به عنوان تایپیست استخدام شو. حالا تا بعد. خدا کریمه.

دختر جوان رنجیده: این همه زحمت کشیدم. من سه سال و نیمه درسم تموم شد. از دانشگاه تهران. اون وقت بیام تایپیست بشم!

زن: مگه فکر کردی من مدرکم چیه! دیپلم کودک یاری؟

دختر جوان سکوت می کند.

زن: من لیسانس اقتصاد دارم. از دانشگاه علامه. اومدم این جا تو قسمت  برنامه ریزی و برآورد هزینه استخدام بشم. یه مرد دیگه متقاضی همین شغل بود. اون از دانشگاه آزاد بود. نمی گم دانشگاه آزاد خوب نیست. الآن شوهر خودمم داره تو دانشگاه آزاد درس می خونه که فوق دیپلم بگیره. ولی خوب بین من و اون ، اون مرده را پذیرفتن.

دختر جوان بر می خیزد. زیر لبی می گوید: آره همه همینو می کن. نامزد خودمم همینو می گه. کاش عوض دانشگاه از اولش رفته بودم منشی گری. شاید زن یه مدیر عامل پول دار می شدم و دیگه کار نمی گردم. خونه داری می کردم. بچه می زاییدم و شوهرم دوستم داشت و واسم طلا می خرید. لوازم خونه می خرید. مادر بزرگم می گه : چه معنی داره دختر از خونه بره بیرون. بره تو این همه آدم نامحرم و عزب اوغلی کار کنه. دختر باید نجیب باشه. چهره دختر را آفتاب مهتاب نباید ببینه.

 شماره پرونده را روی میز جا می گذارد و از در بیرون می رود.

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ب.ظ http://http:/

خیلی مزخرف بود فکر کنم مدافع مرد ها بودی در هر صورت هر کس این داستان ها رو سر هم کرده قصدش فقط کم ارزش جلو ه داد ن زن در جامعه بوده که براش متا سفم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد