لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

تو به تنهایی می خواهی یک جنگل باشی!

کوش آبادی شاعر جان های بلا دیده درگذشت!

من به هر راه که خوشبختی را
به زمین باز آرد
ایمان دارم

مرگ زاییده هستی است. هاشوری ست که هستی را برچسته می کند و حجمی دلنشین می بخشد. نوآمدگان هستی را جلا می دهند و دیروزیان با هفت هزار سالگان سربه سر می گردند. این روش طبیعت است. انسان از نقطه ای می آغازد و در نقطه ای به انتها می رسد. یادم می آید وقتی که به دبستان می رفتم، در مجمعه های مسی، بامیه می آوردند که به صورت مارپیچ در میان مجمعه دل از نوباوگان می برد. با پشیزی که پول توجیبی روزانه مان بود از مرد بامیه فروش اجازه سری برداشتن از آن چنبره را دریافت می کردیم. یکی می توانست هشت نه سانتی از آن چنبره شیرین را از آن خود کند و دیگری دو سه سانتی از آن را. امروز هم خواه ناخواه روزها و ماه های ما همان بامیه 

شیرینی است که در میان مجمعه مسین سالهای عمرمان طنازی می کند. تا کجا بتوانی با او هماواز و هماهنگ باشی. اگر خود را ببازی، این بند را از هستی زودتر قطع کرده ای. بنابراین تا آنجا که به من مربوط است سعی می کنم از این شیرینی سهم بیشتری داشته باشم، و اگر هم نتوانم جای افسوس نیست. چرا که دیر و زود دارد اما از آن گزیری نیست. فعلاً با جراحیهایی که کرده ام تا حدودی توانسته ام توانایی ام  را به دست آورم و تمام تلاشم نشاندن زورق طوفان زده ام بر ساحل امنی ست که در آنجا بیشترین گلگشت و تماشا را داشته باشم.(نقل از سایت دینگ دانگ)

 

شگفت زمانه ای است این دوران! انبوه خبرها که بر سرت آوار می شود و تا به خود بیایی چون گردابی تو را در خود می کشد! اخبار بد و تلخ که به جای برف زمستانی کوی و برزن این شهر دنگال را پوشانده و خاکستری از غم و اندوه که همه چیز را در خود نهفته است. و طبیعت غدارقصد جان  سوسوی چراغ امیدی را اگر هست، که هست با تندبادهای زمستانی دارد و گرمای هستی بخش خورشید را در اندوه دمادم فزاینده و یورش های بی امان و پیاپی زمستان دم سرد مدفون می کند.

این بار نیز خبر تلخ و سنگین بود. جعفر کوش آبادی مرد.! شاعری که می دانست هیچ کس به تنهایی یک جنگل نیست و رونق آدمی از دوستی است.

شاعری نگران و پریشان این باغ

دیدم کنار کوه

در انتظار بردمیدن خورشیدم از چکاد

دیدم که کارساز

هر گوشه با تبر

باروی بیدها

افتاده طاقباز.


دیدم

گلبرگ های گل

پر می کشند شعله فکن

از کمان باد

دیدم

شقایقی ام

گریه می کنم

از دیدگان سنگ

دیدم پرنده ام

بال و پری شکسته دارم و

یک جفت پای لنگ.(شعر خواب سروده بهار 1387)

کجاست کوش آبادی شاعر توده ها تا دوباره بخواند میرزا کوچک را:


ماسوله با رنگین کتل‌های درختانش عزادار است

ماسوله با چشم هزاران برگ می‌گرید

ماسوله چون فریاد رسایی در گلوی دره‌ها

اینک گره خورده‌است

.

.

.

برخیز کوچک خان!

در کوچه‌های خاکی ماسوله هر روز

فریادهای پتک و سندان دادخواهان است

برخیز و این فریادهای آشنا را

از سینه جنگل برون آور...

مراسم تشییع و خاکسپاری شاعر گرانمایه جان های بلا کشیده فردا یکشنبه( چهارم بهمن ماه) 9 صبح از خانه وی در خیابان پاتریس برگزار می شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد