لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

سیاوش کسرایی، سایه و حمید مصدق

داشتم ماجرای واگذاری عنقریب مخابرات به سپاه را می‌خواندم و به اقتصاد کشور فکر می‌کردم. مطلبی هم در این باره نوشتم. حوصله اش را نداشتم. همین جوری شعری از سیاوش کسرایی - همان که لابد همه دیگر بلد هستیم- همراه شو... را زمزمه می‌کردم به یاد صدای شجریان  که این سرود را در روزهای آتش و اشتیاق سال 58 خوانده بود.روزها و شب هایی که سر از پا نمی شناختیم.و آن‌که سختی‌های آن روزها را چه اسان به تن تبدار جوانی‌مان پذیرا می شدیم! بدون اختیار شعری از سایه به یادم آمد:

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

به زبانی که زبان من  توست

....

ولی واقعا هیچ نیرویی سریع‌تر از پرواز اندیشه و خیال نیست. یاد روزهای انقلاب 57 مرا به شب‌های شعر گوته در تهران و از ان جا به جلوتر و جلوتر به شعر زنده یاد حمید مصدق برد. که حالا کمتر کسی از این شاعر و وکیل مبرز از خاندان دکتر مصدق یاد می‌کند. همان شعر معروفش که سرود کوه‌های ما در شب های سرد زمستان بود:

چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم
خانه‌اش ویران باد
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟

سرودهای جوانی- قلب‌های پر اشتیاق- تن های تبدار- نفس های آتشین- عشق‌هایی که به روی خود نمی‌اوردیم و آن ها را در سینه می کشتیم که مبادا از کوران مبارزه دور شویم و به گژراهه در غلطیم! دیدم که چه شعری بهتر از این. بگذار بچه‌های ما بدانند که ما هم جوانی داشتیم. اگر به روی خودمان نیاوردیم. عشقی داشتیم اگر چه آن را در صندوق دل حبس می‌کردیم- هنوز هم اگر بجوییم و در پستوی دل خاکسترها را کنار بزنیم ، در آن گوشه و کنارهای خزانه قلب‌مان شاید هنوز از عشقی دفن شده - شرری برپاست.

به یاد آن عشق های کشته شده در سینه، به یاد جان‌هایی که برف و سوز تموز را با تن تبدارشان آب می‌کردند، این شعر کمتر خوانده شده - این شعر فراموش شده  را- نثار همه آن‌ها می کنم. همه آن ها که مبارزه کردند، آن ها که از همه چیزشان گذشتند - در راه  هدف مقدسی که داشتند. ملت، خلق یا میهن!به یاد خوبی‌ها!

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!

                                                                                    "حمید مصدق"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد