لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

سپهر عمومی و جامعه مدنی ایران

جنبش کنونی ایران جنبشی چند سویه و مدنی است که موجب تشکیک در بسیاری از برساخته های ذهنی نظریه پردازان، تاریخ نگاران، سیاستمداران، جامعه شناسان و به طور کلی اندیشمندان ایرانی و غیر ایرانی شد. گذشته از بحث ها و جنبه های سیاسی این جنبش و مسئله انتخاباتی که به چنین جنبش خجسته ای در ایران منجر شد و به نظر من تا همین جا نیز این دستاورد بس بزرگی برای مردم ایران داشته است- موضوع بسیار مهم حضور در عرصه های اجتماعی است. بحث سپهر عمومی از بحث های بسیار پردامنه ای است که توسط فیلسوفان و نظریه پردازان از جمله هگل، مارکس، گرامشی و دیگران مورد بحث قرار گرفته است و پرداختن به آن از حوصله یک وبلاگ خارج است. اماآن چه مراد من از سپهر عمومی در این بحث است موضوعی است که همگان در سال های گذشته آن را با پوست و خون خود احساس کرده ایم یعنی در خیابان، پیاده رو، فروشگاه، خانه، جشن و مهمانی، مراسم عزاداری و عروسی، سنت ها و آیین ها، در همه این عرصه ها ما با حضور سیستماتیک و گسترده حکومت روبرو بوده ایم. در برگزاری مراسم و آیین های مذهبی حتی سوگ حسین آن گونه که حکومت حکم کرده است بایستی اجرا  می شد. عروسی بایستی در سالن ها و تالارهای مخصوصی که اجازه های ویژه از مقام های ویژه دارند برگزار شود، حتی برای مردگان ناچاریم از روضه خوان های با پروانه روضه خوانی استفاده کنیم. پیاده رویی برای قدم زدن وجود ندارد، پارک ها در قرق برادرانی است که آن گونه که دوست دارند با گردشگران برخورد می کنند، پلیس ویژه در کوه به ما می گوید که با چه لباس و آرایشی و حتی ساعتی از کوه های شناخته شده و تفرجگاه های انگشت شمار استفاده کنیم. وای به احوال کوه های دور و تفرجگاه هایی کمتر شناخته شده. در یک کلام حکومت ما در سال های گذشته در کارهایی که جز وظایف شناخته شده هر حکومتی از جمله در ایران و قانون اساسی است مانند بیمه، بهداشت، آموزش، کار، خانه سازی، ایجاد امنیت عمومی و غیره دخالتی نداشته و در عوض در همه امور خصوصی و احوال شخصیه ( به قول علما!) تا بی نهایت دخالت کرده و با حقوق شهروندی همچون یک هجمه استکباری برخورد شده است. حال یکی از درخواست های اساسی و حیاتی این جنبش به چنگ آوردن عرصه های عمومی و پس گرفتن آن از حکومت است. این بی حقی و بی حقوقی ملی ایرانیان نه دستاورد انقلاب است بلکه از هزاران سال پیش در ایران این گونه بوده است و اکنون این مردم هستند که به عنوان شهروند می خواهند حقوق شهروندی خود را به دست آورند.

در این جا بایستی اشاره کنم که این حقوق اساسا حقوق سیاسی نیست بلکه جزیی از حقوق شهروندی و اجتماعی هر فردی است که در قانون اساسی ایران نیز به آن ها اشاره شده و در برخی موارد مانند آزادی مطبوعات، آزادی بیان و احزاب و راهپیمایی و غیره بر آن تاکید شده است. و همان گونه که می بینیم علیرغم ایرادات فراوانی که به نحوه دستگیری و بازداشت و حتی برگزاری دادگاه های غیر قانونی که غیر علنی و بدون حضور وکیل برای متهمان برگزار شده است به هیچ یک از درخواست های متهمان حتی اشاره ای نیز نشده است.

به هر حال جامعه مدنی ایران در صورتی می تواند پر توان و پیگیرانه به خواسته های خود جامه عمل بپوشاند که عرصه های عمومی را به چنگ آورده و خود را در آن ها مستقر سازد، همان گونه که با موفقیت و با کیفیت بالا توانست جای رسانه های شنیداری، گفتاری و نوشتاری را علیرغم تمام محدودیت ها و خطرات جانی از دولت بستاند و در چنگ خود بگیرد. و در برابر دولت را نیز خلع سلاح کند. برگزاری برنامه های گوناگون از کوهنوردی همگانی گرفته تا دوچرخه سواری و حضور در پارک ها و تفرجگاه ها از این دست برنامه های بدون خطری است که ضمن اعلام حضور جامعه مدنی موجب ایجاد تماس و ارتباط های رو در رو و نزدیک اعضای جامعه و گسترش مطالبات جامعه مدنی خواهد شد.

 

برای سه قطره خون! سه آذر اهورایی!

ای آفریدگار ....

مگذار!

آن صبح با صبح های دیگر تفاوت داشت. باد سردی که به آرامی می وزید،  برگ های زرد و خشکیده ای را که هنوز بر سر شاخسار درختان چنار خیابان امیرآباد و شاهرضا مقاومت می کردند میکند و با خود به سطح خیابان پراکنده می کرد. سکوتی تلخ بر خیابان ها جاری  بود. دانشجوها سرها در بغل تک تک و دو به دو از برابر نظامیان سراپا مسلح عبور می کردند و نگاه نفرت بار و خشن فرماندهان نظامی بر دوش دانشجویان سنگینی می کرد. سه ماه و اندی از سرکوب نهضت ملی گذشته بود. کسان بسیاری از مبارزان توسط نیروهای حکومت نظامی دستگیر و عده بیشتری فراری و مخفی بودند. کسانی نیز وجدان شان را که به قالبشان سنگینی می کرد در صندوق خانه نهاده و به رتق و فتق امور اقتصادی سرگرم بودند تا پس از سال ها تحریم و محاصره اقتصادی حکومت ملی دکتر مصدق توسط امپریالیست های نو و کهنه آمریکا و بریتانیا بر سر خان نعمتی که امپریالیست ها گسترده بودند دلی از عزا درآورند.

هیچ سینه کینه ای در بر نمی افروخت.

هیچ دل مهری نمی ورزید.

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.

هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.

نیکسون معاون رئیس جمهور آمریکا (همان که سال ها بعد از واتر گیت جان به در نبرد) به نماینده گی از طرف آیزنهاور قرار بود به ایران سفر کند تا سگ ترسیده و بدبخت  خود  را دلداری و قوت قلب بدهد و تکه استخوانی برای سگان دولت کودتا و کودتاچیان به رسم تحفه با خود بیاورد.

رژیم کودتا نیز به پاس قدردانی از میهمان (که نه صاحب خانه جدید ایران) عزیز خود تصمیم به قربانی کردن جوانان در پیش پای نیکسون گرفت. قرار بر این شد که دانشگاه مذبح قربانیان باشد. در روز 16 آذر خیابان های منتهی به دانشگاه تهران در محاصره نظامیان بود. داشنجویان که به کلاس های درس رفتند نظامیان که دستور داشتند به هر صورت ممکن قربانیانی برای ذبح در پیش پای ارباب جدیدشان به رسم خوش خدمتی بیابند به کلاس ها یورش بردند. پس از تهدید و تحقیر مداوم دانشجویان و دستگیری و کتک زدن تنی چند از استادان سرانجام سه دانشجو، سه گرد از گردان سرگران آزادی فریاد زدند: دست نظامیان از دانشگاه کوتاه!

و این نعره ای بود به لب آخر زمان  تا نیلی گردد در این صحیفه که بر این دودمان کشد(برگرفته از قطعه ای از نیما)[1]

این فریاد دستور آتش کودتاچیان بود تا آتش خشم جنون بار خود را بر دانشجویان ببارند.

پژواک گلوله در صحن دانشکده فنی شکست تا  پیامی را به شاه و امپریالیست ها برساند. که گرچه در پی کودتا سکوت مرگ بر کشور حاکم شده است. اما این سکوت در زیر سرنیزه روزی خواهد شکست و آتش خشم توده های مردم دامان رژیم کودتا و کودتاچیان و آمریکاییان را خواهد سوزاند. تاریخ حقانیت این مبارزه را 25 سال بعد نشان داد. اعدام ها، شکنجه ها، دستگیری ها، زندان ها، قتل ها و سوزندان اجساد هیچ یک نتوانست این حکم تاریخ را بسوزاند.

رژیم کودتا اجازه نداد برای هیچ یک از این سه آذر اهورایی این سه قطره خون مراسم هفتم و چهلم برپا شود. ولی یاد و خاطره این سه شهید هرگز از قلب های خون چکان ملت ایران نرفت.  

باز این روزها هوا سرد است و دل گداز!

آری آری زندگانی شعله می خواهد! ولی نمی خواهیم هیچ کس هیمه این شعله شود. هیچ تن پاکی را بی جان نمی خواهیم چرا که زندگی رودی است در جریان، خروشنده، بی تاب و زیبا.

ای آفریدگار!

ما را کنار آن که عزیز است پیش مان

پیوند قلب های بلا دیده نام ده

وز قلب مادری

مگذار شاخ سرو بلندی سوا شود

(این کشتزار عشق درو خورده مرا)

از دست من مگیر،

مگذار دیده ای

از دیدگاه روشن مردم جدا شود،-

ای آفریدگار

مگذار......(مناجات، اسماعیل شاهرودی)

 

 



[1] وقت است نعره یی به لب آخر زمان کشد،

نیلی در این صحیفه، بر این دودمان کشد