نویسنده: جیووانی اریگی
مترجم: کیا مسعودی
(نقل از مهرگان شماره 15)
بین سالهای 1983 تا 1988، ترنسهاپکینر، امانوئل والرشتاین و من یک سری مقاله دربارهی جنبشهای ضد سیستمی نوشتیم که در کتابی که درست در سال سقوط دیوار برلین منتشر شد، تجدید چاپ شد (اریگی و دیگران 1989). سه سال بعد مقالهای منتشر کردیم که رخدادهای 1989-1991 را به مثابه تداوم گرایشهای عمدهای تفسیر میکند که در آن کتاب برجسته شده بودند (اریگی و دیگران 1992). این مقاله سه منظور دارد. اول، قصد دارد بسنجد که بحثهای بیان شده در این نوشتهها تا چه حد معتبر ماندهاند. دوم، از مفهوم "کارکرد پیدمونتی" و "انقلاب منفعلِ" آنتونیو گرامشی، برای تجدید نظر در برخی از عیب و نقصهای آن بحثها استفاده میکند. در آخر، نشان میدهد هژمونیهای جهان چطور میتوانند به عنوان دربردارندههای انقلابهای منفعل در معنای گرامشی بیان شوند.
یک. تمرین بزرگ
این نظریه که در جنبشهای ضد سیستمی بیان شد میتواند در پنج گزاره خلاصه شود.
اول، مقابله با ستم، بخش دائمی سیستم-جهانی مدرن (modern world-system) بوده است. با این وجود، قبل از میانهی قرن نوزدهم، این مقابله، کوتاه مدت، خودانگیخته و به خودی خود در برابر سیستم ناتوان بود. در مقابل در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مقابله با ستم در نهادهایی نسبتاً دائمی با اهداف سیاسی کوتاه و بلند مدت، متشکل شد. این پیشرفت، نتایج مهمی روی پویایی سیستم سرمایهداری جهانی داشت، چنانکه در گزارههای دوم و سوم زیر بیان شده است (اریگی و دیگران 1989: 29-30).
دوم، جنبشهای ضد سیستمی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بنیان نهاده شده بودند در دو گونه عمده بودند: جنبشهایی که ستم را در مناسبات طبقاتی تعریف میکردند و قصد بر جایگزینی سوسیالیسم (جنبشهای اجتماعی) به جای سرمایهداری را داشتند؛ و جنبشهایی که ستم را در مناسبات قومی-ملی تعریف میکردند و قصد بر خودمختاری (جنبشهای ملی آزادی) داشتند. با وجود تفاوتهایی در تعریف این مسئله و در مبنای اجتماعیِ مورد حمایتشان، هر دو گونه از جنبشها، دستیابی به قدرت دولتی را به عنوان هدفی عمده و میان مدت در راستای تعقیب اهداف بلند مدتشان به منظور پایان دادن به ستم طبقاتی و قومی ملی میبینند. و هر دو گونه از جنبشها معمولاً دو پاره میشدند که آیا قدرت دولتی را از راه قانونیِ متقاعدسازی سیاسی یا از راه غیرقانونی نیروی شورش به دست آورند. این گرایش بالاخص در جنبشهای اجتماعی (سوسیالیستی) قوی بود، که در طول جنگ جهانی اول و پس از آن به دو دستهی متضاد تقسیم شد- یک دستهی سوسیالدموکرات و یک دستهی کمونیستی (اریگی و دیگران 1989:30-32).
سوم، با وجود تضادها و چنددستگیها، این "خانواده" از جنبشها در دستیابی به کسب قدرت دولتی به عنوان یک هدف میانجی بسیار موفق بود. تعداد نسبتاً زیادی از حزبهای سوسیالدموکرات در کشورهای مرکزی، حزبهای کمونیست در تعداد چشمگیری از کشورهای پیرامونی و نیمه پیرامونی، و حزبهای ناسیونالیست در اکثر کشورهای پیرامونی به قدرت رسیدند. بدین ترتیب جنبشهای ضد سیستمی به طور جمعی تبدیل به یک عامل بسیار مهم در جهان سیاسی شد. با این وجود آنها آشکارا در پیشروی در جهت اهداف نهاییشان کمتر موفق بودند. آنها با تلاشهای بسیار توانستند "امتیازات" بسیاری از طبقهی حاکم جهان بگیرند. اما از عهدهی کاستن از نابرابریهای میان طبقهها و قوم-ملتها بر نیامدند. بدتر آن که زیربناهای سازمانیشان را تبدیل به ابزاری جدید برای ستمگری طبقاتی و یا قومی-ملی کردند (اریگی و دیگران 1989: 33-34، 100-2).
چهارم، "خانواده"ی جدید جنبشهای ضد سیستمی که جهان را در حدود سال 1968 به لرزه درآورد، همزمان واکنشی بود علیه قدرتهای بهبود دهندهی نیروهای طرفدار سیستم تحت هژمونی ایالاتمتحده، و واکنشی علیه عملکرد ضعیف و حتی منفی جنبشهای چپ قدیمی جهان- "ضعف، فساد، تبانی، قصور و نخوتِ" آنها. این انفجار یک عامل مؤثر عمده بر بحران سیستمی دهه 1970 بود. اگرچه جنبشها خیلی زود در همه جا مهار شدند، اما تغییراتی که در مناسبات قدرت ایجاد کرده بودند از بین نرفتند. چهار تغییر عمده که باقی ماندند عبارتاند از: 1. توان فرو کاسته شدهی دولتهای جهان اول و دوم در کنترل جهان سوم؛ 2. توان فرو کاسته شدهی گروههای منزلتیِ سلطهگر در کشورهای مرکزی (نسلهای پیرتر، مردان، "اکثریت") برای بهرهکشی و محدود کردنِ گروههای منزلتیِ زیردست (نسلهای جوانتر، زنان، "اقلیتها")؛ 3. توان فرو کاسته شدهی طبقهی مدیران برای تحمیل مقررات کار در محل کار و جستجوی "بهشتهایی امن" سرتاسر جهان برای چنین نظمی؛ 4. توان فرو کاسته شدهی دولت برای کنترل جوامع مدنی خود، و بحرانهای مربوط به دیکتاتوریهای "بورژوازی" و هم "پرولتاریا" (اریگی و دیگران 1989:103-6).
در نهایت، این تغییرات در مناسبات قدرت به نفع گروهها و طبقههای زیردست، منجر به بهبود رفاه مادی اکثریتِ گروههای زیردست نشد. بالعکس، از آنجایی که بازتولید رفاه مادی در سرمایهداری بر اساس وابستگیِ تودههای زحمتکش بالقوه یا واقعی است، کاستن از این وابستگی باعث گرایش به کاهش رفاه میشود. گرایشی که گفتیم احتمالاً شالودهی عقبگردهای فرهنگی و سیاسی در اواخر دههی 1970 و دههی 1980 علیه همهی چیزهایی بود که 1968 برای آنها ایستادگی کرده بود (اریگی و دیگران: 1989:107-8).
اگر فراتر به این عقبگرد نگاه کنیم، و خطی موازی میان 1848 و 1968 در حکمِ "تمرین بزرگ"(great rehearsal، rehearsal به معنی تمرین برای آمادگی پیش از اجرا است) بکشیم، به سختی قادر به پاسخ به این سؤال خواهیم بود "1968، تمرینی برای چه؟" ما مرزبندیهای جدید را در پیوند با سیستم بین ایالتی، تلاطم اقتصادی فزونی یافته، مبارزهی طبقاتی گسترش یافته به لحاظ جغرافیایی، ناتوانی فزاینده دولتها در کنترل جوامع مدنی، تقویت مداومِ دعوی برابری همهی گروههای منزلتی فقیر معرفی کردیم. اما در فصل آخر از مجموعه با اعتراف و هشداری صریح نتیجهگیری کردیم.
ما هیچ جوابی به این سؤال که "1968، تمرینی برای چه؟"بود نداریم. به تعبیری، جواب بستگی به راههایی دارد که خانوادهی جهانی جنبشهای ضد سیستمی استراتژیهای میانمدتشان در 10 یا 20 سال آینده بازنگری کنند...خطرهای انحراف بسیار واضحاند. تصرف کنندگان وضع موجود کوتاه نیامدهاند، هرچند بخش زیادی از جایگاهشان به لحاظ ساختاری و ایدئولوژیکی تضعیف شده است. ممکن است پیروز شوند. یا تمام جهان ممکن است در اثر حادثهای زیستمحیطی یا هستهای متلاشی شود. یا ممکن است به شکلی که مردم در سال 1848 یا 1968 امید داشتند بازسازی شود. (اریگی و دیگران 1989:115)
دو. 1989، تداوم 1968
این تز در سال قبل از 1989 مطرح شد. وقتی در 1989، امپراتوری شوروی نشان داد که رو به فروپاشیِ جهان دوم و اتحاد جماهیر شوروی میرود، ما مشکل چندانی برای جای دادن این رخداد در ساختار دیدگاهمان به عنوان "تداوم 1968" نداشتیم. ما در واقع تعریف جدیدی از 1968 به عنوان آغاز تمرینی که تا سال 1989 تداوم پیدا کرده بود ارائه کردیم. در وازنشِ دوگانهای که 1968 نشان داد-رد کردن سیستم جهانی کنونی و جنبشهای ضد سیستمی چپ قدیمی- نیروهای شورش 1968 هنوز از دو تصور غلط چپ قدیمی دست نکشیدند: این تصور که فروپاشی سیستم نزدیک بود و اینکه "سیاست جایگزینی وجود داشت که بیدردسر توسط جنبش اختیار و دنبال شود و موجب انقلاب شود و همچنین با خود توسعهی ملیِ راستین و تمامعیار را به بار آورد.... دو قرنِ بین 1968 تا 1989 این دو تصور باقیمانده را نیز زدودند"(اریگی و دیگران 1992:237)
به تعبیری 1989، پایان تمرین انقلابی جهانی 1968 بسیار بدتر از طغیان اولیه بود، در عین حال برای نیروهای ضد سیستمی جهان بسیار بهتر نیز بود. به این خاطر بسیار بدتر بود که فاقد درجهی شگفتانگیزی از سرخوشی و خوشبینیای بود که انقلابیهای 1968 از آن آکنده بودند...اما بسیار بهتر نیز بود، از آن جهت که آخرین بقایای تصورات چپ قدیمی از بین رفت، و فضا را برای بازسازی باقی گذاشت. شکی نیست که بازسازی نه تنها نیاز دارد که داربست ایدئولوژیک قدیمی بلکه تکهپارههای باقیمانده از آن (وراجی دربارهی بازار به عنوان یک جادو) نیز کنار گذاشته شود. با این وجود این کار ممکن شده است. (اریگی و دیگران 1992:238)
یکبار دیگر، گرچه ما حرف چندانی برای گفتن دربارهی "چه چیزی"، "چه کسی" و "چگونگیِ" بازسازیِ ممکن نداشتیم، چالشها و فرصتهایی را که افول دولتها به عنوان مراکز متشکل کنندهی مهمِ رشد اقتصادی جهانی برای نیروهای ضد سیستمی ایجاد میکنند را بازگو کردیم. یادآور شدیم که "آنچه جنبشها و گروههای اجتماعی از لحاظ دموکراسی، حقوق بشر، برابری و کیفیت زندگی انتظار دارند به قدری بالا رفته است که همزمان حکومتها دستیابی به آن را به طرز فزایندهای سخت میدانند. این مسئله بحرانی است که سیستم جهانی با پایان قرن بیستم با آن روبرو است"(اریگی و دیگران 1992:232) و ما دوباره تأکید کردیم که "مسئلهی اصلی برای به اصطلاح جنبشهای ضد سیستمی در دههی 1990، جستجو برای یافتن یک ایدئولوژی جدید بود که مجموعهای از استراتژیهایی است که دورنماهای منطقی را برای دگرگونی بنیادین اجتماعی ارائه دهد". (اریگی و دیگران 1992:239).
اما تمام آن چیزی که میبایست دربارهی این "مجموعهی استراتژیها" میگفتیم این است که فاقد وجود بودند و فقدانشان تعبیر به سکوتی دلهرهآور از سوی جنبشهای ضد سیستمی شمال و جنوب شد، با توجه به سه ادعای خودجوشِ افراد و گروههای ستمدیده: حق غرابت، حق مواجهه بدون اینکه جزئی از یک پروژهی اجتماعی باشیم، و حق مساوات طلبی آنی. جنبشهای ضد سیستمی قدیمی برای این ادعاها در زمینی مبارزه کردند که حامل جایگزینی کارآمد و ثمربخشتر بودند. اما به محض آن که جنبشهای ضد سیستمی جدید این جایگزین را رد کردند به این عنوان که نه کارآمد است و نه ثمربخش بدون آن که هر چیزی در جای خودش قرار گیرد، جنبشهای ضد سیستمی قدیم کنار آمدن با ادعاهای خودجوش را که باری دیگر پیش کشیده شده بودند را بسیار سخت دید.
ما این مشکلات را با ابهاماتی که مبارزان ضد سیستمی با سه وضعیت سیاسی روبرو هستند "که به خوبی به عنوان الگویی برای انواع نبردهای 30 سال آینده به کار میآیند" توضیح دادیم. انقلاب ایرانیان به عنوان نماد حق غرابت، حملهی عراق به کویت به عنوان نماد حق قدرت مواجهه، و مهاجرت گستردهی غیرقانونی از جنوب به شمال به عنوان نماد مساوات طلبی. بهرغم این ابهامات، با یک سؤال باز و هشداری بسیار شبیه به آنچه در 1989 گفته شد نتیجهگیری کردیم: "یک استراتژی جدیدی برای دگرگونی بهسوی جهانی دموکراتیک و مساوی، همان هدف جنبشهای ضد سیستمی کجاست؟ دوراهیهای جنبشهای ضد سیستمی به نظر حادتر از نیروهای مسلط سیستم-جهانی به نظر میرسد. به هر ترتیب بدون یک استراتژی هیچ دلیلی وجود ندارد که دستی نامرئی تضمین کند که دگرگونی در جهتی مثبت اتفاق میافتد. حتی وقتی و اگر اقتصاد-جهانی سرمایهداری متلاشی شود"(اریگی و دیگران 1992:242)
سه. بازگشت به تمرین بزرگ
با نگاهی به عقب، به این گفتهها و سکوتها، ده سال بعد سه بررسی مهم به ذهن میآید، به آن اندازه برگرفته از روندها و رویدادها که بهاندازهی نتایج تحقیقات جدید روی دینامیکِ سیستم جهانی مدرن (رجوع کنید به اریگی و سیلور 1999) اولین بررسی مربوط است به ماهیت و اهمیت ضدانقلاب نولیبرال که بین سالهای 1979 و 1982 رخ داد. ضدانقلاب جنبهای مالی، نظامی و سیاسی داشت. جنبهی مالی شامل گسترش رقابت بین ایالتی برای سرمایهی سیال بود که به دست ایالاتمتحده هدایت میشد. جنبهی نظامی شامل گسترش همزمان مسابقه تسلیحاتی با اتحاد جماهیر شوروی و جایگزینی درگیری در جنگها با استفادهی ابزاری از درگیریهای جهانسومی بود. و جنبهی سیاسی شامل تصرف ایدئولوژیک و عملی رانههای ضد استبدادی و ضد دولتیِ 1968 توسط ایالاتمتحده بود.1989 به همان اندازه نتیجهی ضدانقلاب بود که تداوم 1968 بود. در بازنگری به نظرم میرسد که آنچه که برای جنبشهای ضد سیستمی معنی داشت را دستکم گرفتیم و ملاحظهی اصلی را فراموش کردیم.
ضدانقلاب نولیبرال صرفاً منجر به از بین رفتن تصورات اشتباه خانوادهی قدیمیِ جنبشهای ضد سیستمی که برشمردیم نشد. چنانکه به نظر میرسد ما درک نکرده نباشیم، ضدانقلاب نولیبرال اثر شدیداً مخربی هم بر خانوادهی جنبشهای ضد سیستمی داشته است. عمدتاً در شمال و خصوصاً در ایالاتمتحده، فروپاشی نیروهای ضد سیستمی در درجه اول به شکل پذیرش بی دردسرِ منافع توسعهی مالی و تبدیل گروههای مسلط به رانههای ضد استبدادی و ضد دولتیِ 1968 در آمد. در جنوب به شکل پذیرش بی دردسر عقیدهی نولیبرال یا هر عقیدهی مذهبی دیگری به عنوان پشتوانه یا جایگزینی به جای ایدئولوژی بدنام و برای آزادی ملی آشکار شد. این روند فروپاشی بین نیروهای ضد سیستمی در جنوب و بین شمال و جنوب شکاف ایجاد کرده و آنها را ازخودبیگانه کرده است. اما در بطن این شکاف و ازخودبیگانگی نیروهای ضد سیستمی، موفقیت ضدانقلاب نولیبرال در جابهجا کردن فشار رقابتی از شمال به جنوب بود. فروپاشی و شکاف باعث نشد نیروهای ضد سیستمی از مقاومت و موفقیت در مقابل پیشرفتهای ضدانقلاب باز بمانند—از سیاتل از تأسیس و تحکیم گردهمایی اجتماعی گرفته تا جنبش ضد جنگ 2003. اما هنوز روشن نیست که آیا این مقاومت موجب تغییر در جهت جهانی دموکراتیکتر و برابرتر میشود. (نگاه کنید به اریگی و سیلور 2001)
دومین مسئلهی مهم دربارهی ناکامی ما در پیشبینی است، گرچه با درک متفاوتی از تحرک طولانی مدتِ سیستم جهانی مدرن، تأثیر کوتاه مدت و میان مدت ضدانقلاب و توسعهی مالی زیربنایی، نه فقط بر اساس جنبش ضد سیستمی 1968 بلکه بر اساس سیستم سرمایهداری جهانی که تحت هژمونی ایالاتمتحده است، میتوانستیم به این پیشبینی برسیم. ما در پیشبینی دو مسئله ناکام بودیم، اول، خارج کردن اقتصاد از رکود توسط قدرت جهانی ایالاتمتحده که در دهه 90 رخ داد و دوم، بی ثباتی و اختلالی که به نظر میرسد در اوایل دهه اول قرن بیست یکم شروع شد. اختلالی به این نوع، نمونه متداول گذارهای هژمونیک پیشین است و در آستانهی وقوع در گذار کنونی است. (اریگی و سیلور 2001) اما چه این گذار رخ دهد، چه رخ ندهد، این واقیعت که در گذار کنونی همانند گذارهای قبلی، نیروهای طرفدار سیستمی ناآگاهانه نقش هدایت کننده در ایجاد شرایط نابودی را ایفا کردهاند، مفهوم نیروها و جنبشهای ضد سیستمی را سخت و پیچیده میکند. این مسئله تفاوت میان نیروهای طرفدار و ضد سیستمی را مغشوش میکند، چون نیروهای اسما طرفدار سیستمی در فعالیتهایی که سیستم را بی ثبات میکند شرکت میکنند، در حالی که نیروهای اسما ضد سیستمی در فعالیتهایی که شرکت میکنند که اثر عکس دارد. مشکلی که در حال حاضر در کشیدن خط تمایز با آن رو به رو هستیم، با آنچه در تفسیر دهه 30 و 40 مواجه هستیم، زمانی که فاشیسم و امپریالیسم مستعمراتی نیروها را بی ثبات میکرد و کمونیسم به عنوان نیرویی ثبات دهنده ظهور کرد، روی هم رفته تفاوتی ندارد.
در آخر، با نگاهی ورای بِل اِپوکِ (belle epoque، دوره ای از تاریخ فرانسه و بلژیک بود که در 1871 آغاز و با شروع جنگ جهانی اول در 1914 پایان یافت و دوران خوش بینی، صلح، پیشرفتهای تکنولوژیک، اکتشافات علمی و شکوفایی هنر بود. م) دههی 1990 و آشوب اولیهی سیستمی، در درک اهمیت تاریخی-جهانی خیزش آسیای شرقی به عنوان مرکز جدید اقتصاد جهانی ناکام بودیم. آسیای شرقی به خصوص ویتنام و چین، مراکز واقعی انقلاب 1968 بودند. این که آیا رابطهای میان این واقعیت و در نتیجهی آن نوزایی اقتصاد منطقهای آن وجود دارد-ژاپن، چهار ببر و جمهوری خلق چین به عنوان پیشگامان پی در پیِ آن-سوالی باز باقی میماند. اما سؤال مهمِ باز دیگر این است که آیا و چگونه جابهجایی مرکز اقتصاد جهانی از آمریکای شمالی به آسیای شرقی تحت تأثیر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آشوب سیستمی آغازین قرار میگیرد. به بیان دقیق تر، آیا رنسانس اقتصادی آسیای شرقی توسط آشوب سیستمی از پای در خواهد آمد یا به رنسانسی سیاسی و فرهنگی تغییر شکل میدهد که مستعد رهبریِ تداوم "شورش علیه غرب" در جهت تشکیل نظم جهانیای دموکراتیکتر و برابرتر خواهد بود؟
چهار. کارکرد پیدمونتی گرامشی
در همین رابطه است که مفهم "کارکرد پیدمونتیِ" گرامشی برای درک گذشته و تصور آیندهی انقلابیهای "فعال" و "منفعلِ" سیستم جهانی سرمایهداری مطرح میشود. گرامشی (1971: 104-106) این مفهوم را با ارجاع به این واقعیت تاریخی که ریسورجیمنتوِ ایتالیا، ایالتی (پیدمونت) کارکرد یک "طبقهی حاکم" را به کار میگیرد و به منظور یک نبرد نوسازی، گروههای اجتماعی جای خود را به دولت میدهند.
کارکرد پیدمونت در ریسورجیمنتوِ ایتالیا مربوط به "طبقهی حاکم" است. در واقع مسئله ای که مطرح بود، این نبود که در سراسر پنسیلوانیا هستههای یکدست طبقات حاکم وجود داشت که تمایل به هم پیوستن اشان منجر به شکل گیری دولت ملی جدید ایتالیایی شود. مسلماً این هستهها وجود داشتند، اما گرایش اشان به متحد شدن به شدت مشکل بود، همچنین مهم تر از آن، آنها "رهبری" نمیکردند...آنها قدرتی جدید میخواستند، که مستقل از هر نوع شرط و سازشی باشد تا داعیه دار ملت شود: این نیرو پیدمونت بود...بدین ترتیب پیدمونت کارکردی داشت که میتوانست جنبههای مشخصی را شکل دهد که با جنبههای حزب مقایسه میشد برای مثال رهبران یک گروه اجتماعی (و در واقع مردم همیشه از "حزب پیدمونت" حرف میزدند): با ویژگیهای اضافی که در واقع یک دولت بود، که ارتش، سرویس دیپلماتیک و... داشت. (گرامشی 1971: 104-5)
همانطور که گرامشی جای تردید نمیگذارد، جا به جایی یک دولت به جای یک طبقه به منظور نوسازی صرفاً پدیده ای ایتالیایی نبوده است. بنابراین او صربستانِ پیش از جنگ جهانی را به عنوان پیدمونتِ ناموفق بالکان ذکر میکند. آنچه که برای هدف ما مهم تر است اینکه او خاطر نشان میکند که این جابهجایی صرفاً یک پدیدهی ملی نبوده است. بنابراین در دیدگاه گرامشی، فرانسه پس از 1789 تا کودتای لویی ناپلئون، در حکم "پیدمونت اروپا" عمل کرده است. (گرامشی 1971: 105،115-120) چه در سطح ملی و چه در سطح بین المللی، گرامشی رابطهی نزدیکی میان کارکرد پیدمونت و برملا کردن آنچه "انقلاب منفعل"مینامد دید. همان طور که کویینتین هور در یادداشتی خاطر نشان میکند، گرامشی از اصطلاح "انقلاب منفعل" به دو نحو متفاوت و گاهی متضاد استفاده میکند. از طرفی اول از این اصطلاح به منظور بیان دگرگونیهای مهم اجتماعی و سیاسی که بدون مشارکت توده ای تحت اثر دو نیروی بیرونی رخ داد استفاده میکند. از طرفی دیگر او این اصطلاح را به منظور بیان "مولکولی" دگرگونیهای اجتماعی میکند که در پس یا مقابل مقاصد علنی حکومتهای سیاسیِ محافظه کار/مرتجع رخ داد. (گرامشی 1971: 46-47) این دو گونه از دگرگونیها میتواند هم زمان (که به طور تاریخی معمولاً رخ داده است) رخ دهد و همدیگر را تقویت کنند. اینها فرآیندهایی متفاوتاند که ممکن است به طور تاریخی هم مجزا و هم در مقابل یکدیگر رخ دادهاند.
بحث گرامشی دربارهی تاریخ اروپا در قرن نوزدهم به عنوان یک انقلاب منفعل به ما بینشی میدهد تا بتوانیم از مفهوم کارکرد پیدمونتی برای درک گذشته و آیندهی نبردها برای نوسازی سیستم اجتماعی جهانی استفاده کنیم. در این بحث، گرامشی معتقد است که "رابطهی تاریخی میان دولت مدرن فرانسوی که توسط انقلاب و دیگر دولتهای مدرن اروپا (به جز فرانسه) به وجود آمده است" به وسیلهی انقلابهای منفعل به وجود آمده و از مهمترین جنبههای تاریخ قرن نوزدهم اروپاست. سپس به لیستی از چهار رکن میرسد که مطالعهی این رابطه باید بر این اساس باشد.
1. انفجار انقلابی در فرانسه با دگرگونیِ اجتماعی و سیاسیِ رادیکال و خشن 2. مخالفت اروپایی با انقلاب فرانسه و هرگونه گسترش آن در خطوط طبقاتی 3. جنگ میان فرانسه تحت جمهوری و ناپلئون، و باقی اروپا—در آغاز برای جلوگیری از سرکوب شدن در زمان پیدایش، و به دنبال آن با هدف بنیاد هژمونی دائم فرانسوی با گرایشِ ایجاد امپراطوری جهانی 4. شورش ملی علیه هژمونی فرانسه، و پیدایش دولت مدرن اروپایی و موجهای کوچک پی در پیِ اصلاح به جای اصلاح توسط انفجارهای انقلابی مانند فرانسویِ اصیل اش. "موجهای پی در پی" از مجموعهای از نبردهای اجتماعی، مداخلاتی ورای مداخلات سلطنتی و جنگهای ملی به وجود آمده بود—که دو پدیدهی آخر قوی تر بودند. (گرامشی 1971: 114-115)
با در نظر داشتن این چهار فرآیند به عنوان هدف مطالعه، گرامشی به هماهنگی بنیادین آنها تاکید میکند و به بندتو کروس برای شروع روایت اش از تاریخ اروپا در 1815 ایراد میگیرد. کروس "لحظهی نبرد، لحظه ای که نیروهای مبارزه شکل میگیرند، گرد هم میآیند و جاگیری میکنند" را نادیده میگیرد... "لحظه ای که سیستمی از روابط اجتماعی متلاشی میشود و روابط اجتماعی دیگری پدید میآید." در نتیجه کروس صرفاً "پاره ای از تاریخ" را که منحصراً به جنبهی "منفعل" فرآیند انقلابی ای طولانی تر تمرکز دارد که "در فرانسهی 1789 آغاز شد... و با نیروهای نظامی ناپلئونی و جمهوری به باقی اروپا سرایت کرد." (1971:119)
تمایل اصلی گرامشی در بازسازی کارکرد پیدمونتی فرانسه در نوسازی قرن نوزدهم دولتهای اروپا، به دست آوردن بینشی در روندی که در دیدگاه او تمایل به تکرار شدن در به خود آمدن انقلاب روسیه بود. بی پرده سؤال میشود،آیا تبدیل به مفهوم کردن "انقلاب منفعل" اهمیتی "امروزی" دارد؟ آیا ما در دورهی "انقلاب تجدیدی" هستیم تا به طور دائم متحد شود، تا به صورت ایدئولوژیک سازمان یابد، تا با احساس ستایش شود؟ آیا ایتالیا همان رابطه را در نسبت با اتحاد جماهیر شوروی دارد که آلمانِ (و اروپای) کانت و هگل با فرانسهی رابسپیر و ناپلئون داشت؟(گرامشی 1971:118)
گرامشی هیچ وقت صراحتاً به این سؤالات پاسخ نداد و بررسی پاسخهای ضمنی او خارج از فرصت این مقاله است. تمام آنچه میتوانم انجام دهم، اظهار نظرهایی محدود با توجه به اهمیت تاریخی-جهانی مفهومهای دوگانهی گرامشی از انقلاب منفعل و کارکرد پیدمونت است.
پنج. هژمونیهای جهانی به مثابه انقلابهای منفعل
همانطور که بورلی سیلور (2003) نشان داد، انفجارهای عمدهی اجتماعی مولفههای حیاتیِ انتقالهای هژمونیک گذشته بودهاند. نه تنها عوامل نابودی نظم هژمونیک سابق. به علاوه، آنها در تعریف محتوای اجتماعی نظم جهانی هژمونیک در حال ظهور مؤثر بودهاند، با پیش کشیدن مطالبات و آرمانهای گروههای زیر دست که بلوک حاکم جدید تحت رهبری دولت هژمونیکِ برآمده به طور انتخاب شدهای سرکوب یا همراهشان میکرد.
تشابه نزدیکی میان فرایند "سرکوب کردن-همراه کردن" که قدرتهای هژمونیک پی در پی جامع بودگی اجتماعی سیستم جهانی سرمایهداری را افزایش داده و فرایند "انقلاب-تجدیدی" که انقلابهای منفعل گرامشی را وصف میکند وجود دارد. در واقع میتوانیم بگوییم که هر هژمونی متوالیای با انقلاب منفعل بخصوصی روی هم رفته در روند اینکه چه دولت هژمونیکی کارکرد پیدمونت را در رابطه با سیستم جهانی سرمایهداری به کار میبندد مشخص میشود. سؤال اصلی قرن بیست و یکم این است که آیا دگرگونی/نوسازی سیستم اجتماعی جهانی برای دستیابی به جهانی برابرتر و دموکراتیکتر هنوز نیازمند به کارگیری کارکرد پیدمونت است و اگر اینطور است، کدام دولت یا اتحاد دولتها استعداد و آمادگی لازم برای این کار را دارا هستند.
ادبیات شایع دربارهی بحران دولتهای ملی و شکل گیری طبقهی سرمایهداری چند ملیتی و پرولتاریای جهانی به طور ضمنی و صریح، نیاز و امکان چنین کارکردی را منتفی میکند. برخی مدافع شکل گیری "حزب-جهانی" کاملاً طبقه پایه هستند همانطور که تشکیلات مساوات طلبی و نوسازی دموکراتیک جامعه جهانی است. (برای مثال بوسل و چیس دان 1999) بقیه جهانی پرولتری شورشی و متحرک (یا انبوه خلق) میبینند چنانکه در حال حاضر برای رسیدن به مساوات طلبی از طریق مهاجرت گستردهی غیر قانونی از جنوب به شمال، معلق مانده است. (برای مثالهارت و نگری 2000)
این ارزیابیها از حال و آیندهی جنبشهای ضد سیستمی، مانند ارزیابیهای ما در "جنبشهای ضد سیستمی" اهمیت ضدانقلاب نولیبرال به رهبری ایالاتمتحده در دهههای 80 و 90 را درک نکرده است و همچنین دوباره نیرو گرفتن قدرت ایالاتمتحده از طریق سازگار کردن آرمانهای ضد استبدادی و ضد دولتی 1968 و سرکوب همزمان آرمانهای برابر خواهانه را درک نکرده است. نتیجهی این انقلاب منفعل بحران دیکتاتوری و افزایش شدید نابرابری بین ایالتی و درون ایالتی بوده است—افزایشی که ایدهی نابرابری رو به فزونی تحت تأثیر مهاجرت گسترده را رد میکند و ایدهی "حزب-جهانی" کاملاً طبقه پایه را با مشکل مواجه میکند.
از این دیدگاه تجدید حیات اقتصاد شرق آسیا عمدهترین اثر متضاد را دارد. از طرفی تنها نیروی مهم مقابله کنندهی گرایش در مقابل نابرابری بیشتر میان کشورها و مناطق جهانی است. از طرفی دیگر این مسئله باعث افزایش نابرابری درون کشورها نیز شده است. (اریگی و دیگران 2003) در نتیجهی این گرایشهای متفاوت و افزایش وزن صنعتی، تجاری و مالی این منطقه در اقتصادجهانی، در کل آسیای شرقی و به خصوص چین سردمداران گرایشهای برابری و نابرابری ای هستند که در مقابل یکدیگر در انتقال هژمونیکِ در جریان هستند که هنوز مقصداش نامشخص است.
در مرحلهی کنونیِ این مقابله، امکان دارد که بگوییم چه گرایشی نهایتاً پیروز خواهد شد. برونداد تا حد زیادی بستگی به نوع نبرد اجتماعی دارد که از درون نابرابری میان کشورها پدیدار میشود و نوع نظم/بینظمی منطقهای که از میان این نبردها بیرون میآید. برونداد هرچه باشد سخت است که باور کنیم دولتها به شکلی فعال در این درگیریها شرکت نکنند، نه فقط برای پشتیبانی از گروه اجتماعیای خاص بلکه برای جابهجاییهای خودشان، تا کارکرد پیدمونتی را پیاده کنند. بعید است که با پیاده کردن این کارکرد هر کشور آسیای شرقی بتواند هژمونی جهانی شود. اما نه تنها ممکن که حتی محتمل است که مجموعهای از کشورهای آسیای شرقی نقشی سرنوشتساز در شکلدهی محتوای اجتماعی نظم جهانی آینده بازی کنند.
References
Arrighi, Giovanni, Terence Hopkins and Immanuel Wallerstein. 1989. Antisystemic Movements.
London: Verso
Arrighi, Giovanni, Terence Hopkins and Immanuel Wallerstein. 1992. “1989, The Continuation
of 1968.” Review, 15 (2): 221-242
Arrighi, Giovanni and Beverly Silver et al. 1999. Chaos and Governance in the Modern World
System. Minneapolis, MN: University of Minnesota Press
Arrighi, Giovanni and Beverly J. Silver. 2001. “Capitalism and world (dis)order.” Review of
International Studies, 27: 257-279.
Arrighi, Giovanni, Po-keung Hui, Ho-Fung Hung and Mark Selden (2003). “Historical
Capitalism, East and West.” In G. Arrighi, T. Hamashita, and M. Selden, eds., The Rise of East
Asia: 500, 150, 50 Year Perspectives. Routledge: London and New York, pp. 256-333.
12
Boswell, Terry and Christopher Chase-Dunn. 2000. The Spiral of Capitalism and Socialism.
Toward Global Democracy. Boulder: Lynne Rienner Publishers.
Gramsci, Antonio. 1971. Selections from the Prison Notebooks. New York: International
Publishers.
Hardt, Michael and Antonio Negri. 2000. Empire. Harvard University Press: Cambridge, Mass.
and London.
Silver, Beverly. 2003. Forces of Labor. Workers’ Movements and Globalization since 1870.
Cambridge University Press: New York and Cambridge
Silver, Beverly and Giovanni Arrighi. 2001. “Workers North and South.” The Socialist Register,
2001, 51-74.