پیوند قلب ها ی بلا دیده

پیوند قلبها ی بلا دیده 

بمباران خبرهای ناخوشی که از لا به لای سطرهای روزنامه ها و رسانه ها سرک می کشد آن قدر هست که دست و دل هر آدمی را به طور طبیعی ببندد مگر آنان که اراده ای قوی و قدرتمند دارند تا بتوانی از زیر کوه وار رویدادها و بلاهای ناگوار پیکر دردمند خویش را بیرون کشی و به رسالتی که بردوشت بار کرده اند پاسخ گویی. اما ای دریغ و درد که من یکی چنین رسالتی ندارم. و اینک که از پس  پنجاهی و اندی ز عمر بر می گردم و به پشت سرم نگاه می کنم می بینم و می دانم چرا همچنان درجا زده ام و دوره می کنم روز را و شب را و هنوز را.

این وبلاگ فقیر قرار نبود اندوه زده هم بشود اما نمی شود از هستی زندگی گریخت. این روزها کارم این شده که هر دم از این شعر شاعر قدر ناشناخته اسماعیل شاهرودی یاد کنم:

 از روی شهر، تیرگی کینه را بگیر، 
وقتی که می رود
چشمی به خواب ناز
آن جشم را زآفت کابوس حفظ کن 
عشاق را سلامتی جاودان ببخش 
آنها چو آب چشمه گوارا و روشنند،
روزهای سیاهی که شاخه ها بریده می شوند و سروهای طلاجن در پیش چشم های مضطرب و بی قرار ما به دست تاراجگران به یغما بر خاک می افتند؟ آیا باردیگر امیدی به رویش ریشه ها هست.  اشتباه نشود تنها آن شاخه هایی که بر خاک می افتند هاله سحابی یا هدی صابر نیستند. باربد سوخته در آتش خوشگذارنی لحظه ای پدر و دست بریده حدیثه 13 ساله هم هست. آن دختر دانشجویی که در دانشگاه به او تجاوز می شود یا آن دختری که در کنج دخمه ای در نهایت سبوعیت با تجاوزی تحقیر می شود نیز هست.

این جا است که: گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

 

مناجات
ای آفریدگار
با یاری شعر سوی تو می آیم این زمان؛ 
تا سر کنم ترانه خود را 
از بام روزگار
در آن زمان که گردنه حرف، باز بود
لبهای شعر من 
جز آستان رنج نبوسید هیچ گاه 
هرگز نکرد نقش و نگار یأس
دیوار آرزوی دراز مرا سیاه

آی افریدگار!
بگذار تا دوباره بکارم 
در سرزمین شعر 
بذر امید را، 
بگذار تا ز کوره برآرم 
صبح سپیده را
ای آفریدگار
در سالهای پیش که در رو به روی ما 
دریا نشسته بود
من با سرود خویش 
بسیار ساختم 
زورق، برای مردم جویای آفتاب؛ 
اینک طناب دار ببافم من؟ ـ ای دریغ
ای آفریدگار
ما را ز گیر و دار نگهدار
از روی شهر، تیرگی کینه را بگیر، 
وقتی که می رود
چشمی به خواب ناز
آن چشم را زآفت کابوس حفظ کن 
عشاق را سلامتی جاودان ببخش 
آنها چو آب چشمه گوارا و روشنند،
آنها درون جنگل انبوه شعر من 
دنبال مرغ گمشدهای پرسه می زنند

ای آفریدگار
در این زمان که رخنه بسیار، چشم را 
پر کرده است قیر 
خورشید در درون چشم 
خورشید زندگانی خود را 
پنهان نموده ایم .ـ 
بگذار آنکه هست پس از ما درین دیار 
داند که بوده ایم

ای آفریدگار
در جام ما شراب تحمل
بسیارتر بریز
ما رهرو طریقه کس جز تو نیستیم، 
جز عشق و زندگی
در این دل کویر 
ما را کسی به جستجوی ره نخوانده است .ـ 
تو خود به هرچه می گذرد، خوب آگهی!

ای آفریدگار
ما را کنار آنکه عزیز است پیش مان
پیوند قلبهای بلا دیده نام ده
وز قلب مادری
مگذار شاخ سرو بلندی سوا شود 
اشعار من 
(این کشتزار عشق درو خورده مرا(

از دست من مگیر، 
مگذار دیده ای 
در پیشگاه تو
از دیدگاه روشن مردم جدا شود، ـ 
ای افریدگار
مگذار ......