لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

لیشقه

یادداشت‌های فریبرز مسعودی

اصغر الهی هم که رفت!

اصغر الهی هم رفت! نه این غافله را سر باز ایستادن نیست. کوشش بسیار می کنم تا یاد نکنم از رفتگانی که در این زمانه عسرت از میان ما می‌کوچند که ما نه شاعران مرگیم که شاعر حماسه‌ایم. شاعرانی که با دستان قلم شده و به خون جگر بر صفحه روزگار از خود و از ما یادگاری می‌گذراند همچون ردی از برای آیندگان تا بدانند هنوز هم سیاوشی مانده است تا کین و ستم را برآشوبد و یادی بکند از روزگار بی مرگی. می‌خواستم برای همییشه در این صفحه مفلوک شعری بسرایم از زندگان و از زندگی بی یادی از رفتگان چون پیرزنانی درمانده، اما چه کنم که روزگار را سر سازش نیست. نخواستم که به دریغی یاد نکنم از غافله عاشقان بسیار ستم دیده. از ابراهیم یونسی، آن که نه فقط پایش را، که دریغ و درد همه عمرش را و پرویز شهریاری آن دردانه علم و عشق که جانش را در راه خلق‌شان و میهن‌شان چکه چکه فدا کردند هم چون بسیار کسان. حالا اصغر هم رفت. با دلی زخمی و خون چکان!
در رثای اصغر الهی چه کلامی شایسته‌تر و بایسته‌تر از شعر شاعر شوریده‌ی روزگار، آینده! آن را بی کم و کاست با هم بخوانیم:
آی ... دروازه بان شهر باز کن!
 کلون را باز کن! 
که من باز گشتن نمی توانم. 
دروازه ی عشق و زندگی را به رویم بسته اند.
 و قلبم را آکنده اند از درد و دریغ.
 تنها 
تنها
 تنها من مانده ام و چله نشینی یاس ها و شکست ها
تنها
تنها
تنها!
 خرابه ی این تنهایی را
اما
به جا خواهم گذارد
و چون ابر و هوا
آزاد خواهم شد.
و خواهم پیمود
تنگه ی وحشت زایی را
که فاصله ی اکنون و دنیای فرداست.
و فواره های بلند آرزو را باز می کنم
تا قطره های فتح بپاشند،
تا موج های رنگ بریزند،
تا حماسه ای بسرایند
 و بفشارند
حلقوم رنج
سالیانم را
و فرود آورند
خواب پریشان یاسم را
از بالا
حالا!
 آی ... دروازه بان شهر 
باز کن!
کلون را باز کن!
که من باز گشتن
نمی توانم.
و اینک 
باد با آشوب عصیانش 
در این جا 
بی چیزی که نامی دارد ( از هر چیز) می گردد 
و از اقصی نقاط این بیابان 
ز فریادی که بر می دارد 
....چینه ای دیگر روی چینه ی باروی وحشت می گذارد
باز کن!
باز کن دروازه بان
در را!
باز کن
تا در تلاش زنده ی من
مردی را ببینی!
زجری را بخوانی،
 عشقی را بدانی!
 
باز کن من انتظار خسته ات را  
در صدای پای خود آرام خواهم کرد. 
باز کن 
بیگانه ی من 
تا دیار آشنا راه درازی را سپرده، 
خون دل بسیار خورده 
باز کن!
باز کن
تا سوزش بی تاب سرمایی که می آید
حرف آخر را نگفته است با من
باز کن!
 دروازه بان دیگر! باز کن
در 
 را
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد